فاش می گویم و از گفته خود غمبادم
بنده دانشجویِ مخ تعطیلِ عقل آزادم
اهلِ شهرستانِ دورم، چه دهم شرحِ فراق
که در این اِشکده گم شده، چون افتادم
بی خبر بودم و دامان ننم جایم بود
کنکور آورد در این دیرِ خراب آبادم
کوچه و بازی و خواب و خور و علاف گری
به خیالِ خوشِ لیسانس، برفت از یادم
بعد یک عمر عوض شد دکوپاژِ تیپم
بردم از یاد، تبار و همه ی اجدادم
" کوکب بخت مرا هیچ منجّم نشناخت
یا رب از مادر گیتی به چه طالع زادم "
نیست در این دوگوله جز دو سه تا قُمُپز و ایسم
چه کنم؟ چیز دگر یاد نداد استادم
تازه از نمره و آموزش و استاد و رفاه
بِگُذر این همه را، گوش بده فریادم
داشت با هر چه بلا درس به آخر می شد
که یهو دل به جگر گوشه ی مردم دادم
منِ صفر از ادبیات به خود می گفتم
اوست لیلی و من اندر نظرش فرهادم
حال در سِیر اداریِ فراغ از تحصیل
می رسد دیو گزینش به مبارکبادم
پاک کن اسم مفید الشُّعرا از تهِ شعر
ور نه این تذکره بر باد دهد بنیادم